آرشيو وبلاگ ![]()
fire7930 welcome to fire شنبه 20 آبان 1391برچسب:دروغ پسرها درمورد سربازی, :: 17:15 :: نويسنده : mahdi
شنبه 20 آبان 1391برچسب:طریقه عاشق شدن شهروندان, :: 17:15 :: نويسنده : mahdi
شهروند دانشجو (دختر): برای گرفتن نمره آنقدر به استادش سیریش می شود تا سرانجام با او ازدواج می کند. شهروند دانشجو (پسر): در سال اول دانشگاه، برای گرفتن جزوه از دختر همکلاسی اش آنقدر به او سیریش می شود تا اینکه حراست دانشگاه او را احضار می کند. به ناچار تعهد می دهد دیگر از هیچ دختری درخواست جزوه نکند. با پشتکار فراوان، در سال دوم از تمام دخترهای همکلاسی اش خواستگاری می کند. سال سوم از تمام ورودی های جدید و دخترهای سال پایینی خواستگاری می کند. در سال آخر دانشگاه معیارهای فکری اش را اصلاح می کند و از دخترهای سال بالایی خواستگاری می کند! بعد از اینکه دختری در دانشگاه برای خواستگاری باقی نماند، فارغ التحصیل می شود و با دختر همکار پدرش ازدواج می کند. نمایندگان مجلس: به عشق در نگاه اول اعتقاد دارند و از همان دوره اول عاشق سیاست می شوند. شهروند دیپلمات: معمولا در استخرهای شنا عاشق می شوند. شهروند شاعر: عاشق شده ام بر تو، تدبیر چه فرمایی/ جاست فرند می خواهی، یا برادر و دایی؟! مترجم صدا و سیما: جمله یِ «I want to kill you» را به اشتباه ترجمه می کند: «من می خواهم شما را ازدواج کنم.» قاتل پس از کشتنِ مقتول با مترجم ازدواج می کند! شهروند روشنفکر: عشق را یک فرآیند شیمیایی می داند که به علت افزایش غلظت «فنیل اتیل آمین» به وجود می آید. به ازدواج علاقه ای ندارد و رابطه سارتر و سیمون دوبوار را رابطه یِ آرمانی خود می داند. مسئول دولتی (پسر): نام دخترهای مسئولین رده بالاتر را در یک دفترچه می نویسد تا با توجه به پست و مقام مورد علاقه، با یکی از آنها ازدواج کند. مسئول دولتی (دختر): به سراغ دفترچه پدرش می رود تا ببیند پدرش برای رسیدن به مقام بالاتر چه پسری را برایش در نظر گرفته است. شهروند بالای شهر (پسر): در گودبای پارتی دوستش که قرار است به آمریکا برود شرکت می کند. در فضایی پر از دودو لیزرهای نوری در حال شادی و پایکوبی هستند که پلیس زنگ خانه را می زند. پسر توی کمد دیواری قایم می شود. در تاریکی دوتا چشم آبی رنگ می بیند. با دختر صاحبِ چشم ها دوست می شود. بعد از سه ماه با دختر خاله اش که سیتیزن سوئیس است ازدواج می کند.
شهروند بالای شهر (دختر): برای گرفتن فال قهوه پیش دوستِ مادرش می رود. توی فالش یک ازدواج فامیلی افتاده. البته یک لکه شبیه گربه هم هست که نشان از خیانت دارد. دختر با ناراحتی و عصبانیت، سوار تویتا کمری اش می شود و توی خیابان فرشته با یک بنز 250s تصادف می کند. پسر برای پرداخت خسارتی که به ماشین دختر زده است، چک سفید امضا می کند. دختر عاشق پسر می شود و با هم نامزد می کنند. پسر بعد از سه ماه به او خیانت می کند و به سوئیس می رود. شهروند پایین شهر (دختر): در مهمانی تولد دوستش شرکت می کند. عاشق برادر دوستش می شود ولی از خجالت چیزی نمی گوید و با پسر همکار پدرش که تازه از دانشگاه فارغ التحصیل شده است، ازدواج می کند. شهروند پایین شهر (پسر): با دوست خواهرش ازدواج می کند! بازیگر هالیوود: در یک فیلم رمانتیک با هم همبازی می شوند. کارگردان در هنگام فیلمبرداری از برخی صحنه ها، چند بار کات می دهد ولی آنها به کار خودشان ادامه می دهند! آنها در نقششان فرو می روند و حتی بعد از پایان فیلمبرداری نیز همچنان با یکدیگر تمرین می کنند. بعد از مدتی با هم ازدواج می کنند و رابطه شان را تا بازی در فیلم رمانتیک بعدی حفظ می کنند. شهروندان عربستانی (پسر): عنصر عشق در آنها زود به منصه یِ ظهور می رسد و معمولا دارای بیش فعالی هستند. آنها به عشق در نگاه اول اعتقادی ندارند (چون در نگاه اول اصولا چیزی دیده نمی شود!) انتخاب همسر برای آنها مانند خرید هندوانه یِ دربسته است. بعد از خرید هندوانه اگر شیرین نبود یک هندوانه یِ دیگر می خرند، با این تفاوت که حق استفاده از هنداوانه قبلی را هم برای خود محفوظ می دارند. البته گروهی نیز با وجود شیرین بودن هندوانه یِ قبلی باز هم هندوانه می خرند، چون اعتقاد دارند هر هندوانه ای یک مزه ای دارد. شهروند فرانسوی: آشنایی در کافه مولن روژ، اولین والس با شیر، آخرین تانگودر پاریس، طلاق با عشق. شهروند کره شمالی: درمراسم رژه روز کارگر (اول ماه مِی) دختر قابِ عکس بزرگ «کیم جونگ ایل» را حمل می کند. پسری که کنار او رژه می رود، تصویر «کیم جونگ اون» را حمل می کند. هر دو زیر چشمی به هم نگاه می کنند، ناگهان پای دختر به چیزی گیر می کند و همراه با قابِ عکس به زمین می افتد. رژه متوقف می شود و همه با نگرانی به قابِ عکس افتاده شده روی زمینه نگاه میکنند. دختر همچنان که روی زمین دراز کشیده قابِ عکس را برمی گرداند. شیشه نشکسته و تصویر سالم است. جمعیت فریاد شادی سر می دهد. پسر جوان، دست دختر را می گیرد تا بلند شود. دختر به همراه قاب عکس بلند می شود. پسر و دختر برای چند ثانیه به هم خیره می شوند و همدیگر را در آغوش می گیرند. دو قابِ عکس بزرگ بر روی زمین می افتد و صدای خورد شدن شیشه می آید. نظر یادتون نره !!!شنبه 20 آبان 1391برچسب:وای از دست خانمها, :: 17:14 :: نويسنده : mahdi
وای از دست خانمها هیزم شکن هیزم شکنی مشغول قطع کردن یه شاخه درخت بالای رودخونه بود، تبرش افتاد تو رودخونه. وقتی در حال گریه کردن بود، یه فرشته اومد و ازش پرسید: چرا گریه می کنی؟ شنبه 20 آبان 1391برچسب:نظر یک ریاضی دان درمورد یک زن و مرد, :: 17:13 :: نويسنده : mahdi
نظر یک ریاضی دان درمورد زن و شوهر شنبه 20 آبان 1391برچسب:حرف دلتو بزن, :: 17:12 :: نويسنده : mahdi
حرف دلتو بزن
پسری یه دختری رو خیلی دوست داشت که توی یه سی دی فروشی کار میکرد. اما به دخترک در مورد عشقش هیچی نگفت. هر روز به اون فروشگاه میرفت و یک سی دی می خرید فقط بخاطر صحبت کردن با اون… بعد از یک ماه پسرک مرد… وقتی دخترک به خونه اون رفت و ازش خبر گرفت مادر
پسرک گفت که او مرده و اون رو به اتاق پسر برد… دخترک دید که تمامی سی دی ها باز نشده… دخترک گریه کرد و گریه کرد تا مرد… میدونی چرا گریه میکرد؟ چون تمام نامه های عاشقانه اش رو توی جعبه سی دی میگذاشت و به پسرک میداد!
شنبه 20 آبان 1391برچسب:داستان / هیچ وقت زود قضاوت نکن /, :: 17:11 :: نويسنده : mahdi
هیچ وقت زود قضاوت نکن
ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻨﯽ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﭘﺴﺮ25ﺳﺎﻟﻪ ﺍﺵ ﺩﺭ ﻗﻄﺎﺭ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ.ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻣﺴﺎﻓﺮﺍﻥ ﺩﺭ ﺻﻨﺪﻟﯽ ﻫﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ،ﻗﻄﺎﺭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺣﺮﮐﺖ ﮐﺮﺩ.ﺑﻪ ﻣﺤﺾ ﺷﺮﻭﻉ ﺣﺮﮐﺖ ﻗﻄﺎﺭ ﭘﺴﺮ25ﺳﺎﻟﻪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺷﻮﺭ ﻭ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﺷﺪ.ﺩﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺍﺯ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﺮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻫﻮﺍﯼ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺣﺮﮐﺖ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻟﺬﺕ ﻟﻤﺲ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ،ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ:ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ ﺩﺭﺧﺖ ﻫﺎ ﺣﺮﮐﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ. ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻦ ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﭘﺴﺮﺵ ﺭﺍ ﺗﺤﺴﯿﻦ ﮐﺮﺩ. ﮐﻨﺎﺭ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﺯﻭﺝ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺣﺮﻑ ﻫﺎﯼ ﭘﺪﺭ ﻭ ﭘﺴﺮ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺷﻨﯿﺪﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﭘﺴﺮ ﺟﻮﺍﻥ ﮐﻪ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﯾﮏ ﮐﻮﺩﮎ5ﺳﺎﻟﻪ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ،ﻣﺘﻌﺠﺐ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ.ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﺎ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ: ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ،ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ،ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﻭ ﺍﺑﺮﻫﺎ ﺑﺎ ﻗﻄﺎﺭ ﺣﺮﮐﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ. ﺯﻭﺝ ﺟﻮﺍﻥ ﭘﺴﺮ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺩﻟﺴﻮﺯﯼ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪ.ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺷﺮﻭﻉ ﺷﺪ. ﭼﻨﺪ ﻗﻄﺮﻩ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺭﻭﯼ ﺩﺳﺖ ﭘﺴﺮ ﺟﻮﺍﻥ ﭼﮑﯿﺪ ﻭ ﺑﺎ ﻟﺬﺕ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻟﻤﺲ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ:ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ.ﺑﺎﺭﺍﻥ ﻣﯽ ﺑﺎﺭﺩ.ﺁﺏ ﺭﻭﯼ ﺩﺳﺖ ﻣﻦ ﭼﮑﯿﺪ. ﺯﻭﺝ ﺟﻮﺍﻥ ﺩﯾﮕﺮ ﻃﺎﻗﺖ ﻧﯿﺎﻭﺭﺩﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻦ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ:ﭼﺮﺍ ﺷﻤﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺪﺍﻭﺍﯼ ﭘﺴﺮﺗﺎﻥ ﺑﻪ ﭘﺰﺷﮏ ﻣﺮﺍﺟﻌﻪ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯿﺪ؟ ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻦ ﮔﻔﺖ:ﻣﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﻻﻥ ﺍﺯ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﺑﺮ ﻣﯽ ﮔﺮﺩﯾﻢ.ﺍﻣﺮﻭﺯ ﭘﺴﺮﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺑﺎﺭ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺑﺒﯿﻨﺪ...
مرا بغل کن .... روزی زنی روستائی که هرگز حرف دلنشینی از همسرش نشنیده بود، بیمار شد شوهر او که راننده موتور سیکلت بود و از موتورش براى حمل و نقل کالا در شهر استفاده مىکردبراى اولین بار همسرش را سوار موتورسیکلت خود کرد. زن با احتیاط سوار موتور شد و از دست پاچگی و خجالت نمی دانست دست هایش را کجا بگذارد که ناگهان شوهرش گفت:...مرا بغل کن. زن پرسید: چه کار کنم؟ و وقتی متوجه حرف شوهرش شد ناگهان صورتش سرخ شد با خجالت کمر شوهرش را بغل کرد و کم کم اشک صورتش را خیس نمود. به نیمه راه رسیده بودند که زن از شوهرش خواست به خانه برگردند، شوهرش با تعجب پرسید: چرا؟ تقریبا به بیمارستان رسیده ایم. زن جواب داد: دیگر لازم نیست، بهتر شدم. سرم درد نمی کند. شوهر همسرش را به خانه رساند ولى هرگز متوجه نخواهد شد که گفتن همان جمله ى ساده ى "مرا بغل کن" چقدر احساس خوشبختى را در قلب همسرش باعث شده که در همین مسیر کوتاه، سردردش را خوب کرده است.
شنبه 20 آبان 1391برچسب:پیامک های زیبا با معنی انگلیسی, :: 17:9 :: نويسنده : mahdi
گاهی در زندگی دلتان به قدری برای کسی تنگ
می شودکه می خواهید او را از رویاهایتان
بیرون بیاوریدو آرزوهای خود در آغوش بگیرید There aremoments in life when you miss someone
به ادامه مطلب بروید ادامه مطلب ... شنبه 20 آبان 1391برچسب:عکس های جالب, :: 17:7 :: نويسنده : mahdi
شنبه 20 آبان 1391برچسب:سایتهای به درد بخور ( به هیچ وجه از دست ندید ), :: 17:5 :: نويسنده : mahdi
|
||||||
نویسندگان
پیوندها
آخرین مطالب
|
||||||
![]() |